تصویرخاطرهشهدای بشرویه

شهید هاشم جباری

نام: هاشم
نام خانوادگی: جباری
نام پدر: باقر
تاریخ تولد: ۱۳۴۵-۰۵-۰۵
محل تولد: فردوس
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵-۱۰-۲۹

خاطرات:

خاطره ی اول
«با صدای آرام گریه ای از خواب بیدار شدم یکی از شبهای سرد زمستان بود. سوز سردی می وزید نگاهی به دور انداختم . مهدی، رضا ، حسن، محمد، هاشم نبود … پتویش همانطور دست نخورده مانده بود. حدس می زدم که کجا باید باشد . از سنگر بیرون آمدم پشت سنگر در تاریکی شب ، سیاهی به چشمم خورد که به حالت سجده بر روی خاک افتاده بود و شانه هایش از فرط گریه می لرزیدند . صدای آهسته ناله اش می آمد: الهی و سیدی و مولایی ….. …… الهی وسیدی و مولایی. خیلی سعی داشت مانع خواب دیگران نشود ولی گاهی اوقات بی اختیار ناله خفه ای از گلویش خارج می شد سکوت شب را می شکست. آهسته جلو رفتم: یا غیاث المستغیثین ………… یا غیاث المستغیثین چنان خالصانه و با تمام وجود به درگاه خدا استغاثه می کرد که گویی همینک در محضر او ایستاده است. بی اختیار اشک در چشمانش آمد صدایش کردم . هاشم… هاشم جان! بطرفم برگشت : تویی اکبر … بیدارت کردم؟ ببخش … در حین گفتن این کلمات به سرعت اشک چشمانش را پاک کرد و لبخندی بر لب آورد. – خوش به حالت هاشم من به این همه اخلاص و پاکی تو حسودیم می شود، تو را بخدا برای من هم دعا کن. هاشم در حالی که سعی می کرد حرفش را عوض کند ، گفت : ای بابا ! خدا از زبانت بشنود. خوب حالا بنویسم تو این موقع شب اینجا چکار می کنی ؟ نکنه جاسوسی مرا می کنی؟ – نه یکدفعه از خواب پریدم ، دیدم نیستی نگرانت شدم . گفتم : نکنه عراقی ها بلایی بسرت بیاورند. – نه اکبر آقا این حرف همیشه یادت باشه که بادمجان بم یا بهتر بگویم بشرویه ، آفت ندارد. در حالی که کنارش می نشستم. هر دو تایی سر به آسمان بلند کرده و سکوت کردیم . گویی هر دو به یک چیز فکر می کردیم … هاشم یکی از دوستان صمیمی من بود که در عین دوستی ، همسایه و همکلاسی هم بودیم . قد بلند و هیکل چهارشانه اش بین تمام بچه هایی که از شهرستان بشرویه عازم جبهه شده بودند تک بود . پسر بسیار مهربان، دلسوز و فداکاری که در تمام لحظات آماده همکاری و کمک بود. از هیچ کاری دریغ نمی کرد. هاشم پسر خانواده کشاورز محرومی بود که با کلی خواهش و تمنا از پدر و مادر ، راهی جبهه شده بود . وقتی که به یاد ایام کودکی و یا دوران مدرسه رفتن با هاشم فکر می کنم ، بی اختیار خنده ام می گیرد. هاشم هیچ وقت در خوراکی هایش هیچ کس را مهمان نمی کرد و همیشه هم بموقع سر سفره حاضر بود . صدای هاشم مرا از دنیای رؤیاها خارج کرد. اکبر خبر داری که تا چند روز دیگر قراره یک عملیات مهم شروع بشود؟ – آره ، زمزمه هاش تو بچه ها هست. کربلای ۵ را می گویم . خوب منظورت چی هست؟ می خواستم بهت خبر بدهم که واسه من هم کارت دعوت آمده. نه بابا ! بی زحمت کارت رو بدین ببینم تقلبی نباشد. هاشم در حالی که لبخند می زد گفت : نه خاطرت جمع باشد . چند روزی هست که مدام یک نیروی غیبی توی قلبم داد می زنه: دست و پایت را جمع کن که وقت رفتن رسیده … موقع دیدار یار شده است. – حتماً تو هم این نیروی غیبی را باور کردی؟ البته من خودم را لایق شهادت نمی دانم ولی خدا را چه دیدی یک موقع شاید ، این سعادت نصیب من هم شد. حالا همه این حرفها کنار ، موضوع مهمی را می خواهم برایت بگویم. در حالی که آماده باش در کنارش می ایستادم گفتم: خبردار! خوب آقای شهید هاشم جباری ، لطفاً وصیت نامه تان را دیکته فرمایید. جدّی دارم می گویم . اکبر! ببین من یک مهری دارم که از تربت کربلاست. دوست دارم وقتی شهید شوم این مهر را با من دفن کنند. می خواهم این مهر تا آن روز امانت پیش تو بماند. از کجا این قدر مطمئن هستی که تو شهید می شوی و من نه؟ شاید من زودتر از تو شهید شدم. هاشم با عجله دستمال کوچکی را از جیب لباسش بیرون آورد و از لای آن مهری را که در موردش صحبت کرده بود خارج کرد و به دو تیکه تقسیمش کرد . در حالی که یک قسمتش را به طرف من گرفته بود . گفت : بیا … بیا . من این مهر را نصفش کردم ، نصف مال من ، نصف مال تو . هر کدام از ما که زودتر شهید شد . نفر دیگر باید مهر را به جنازه دیگری برساند تا با جنازه دفن شود. خوب؟ خوب؟ قبول می کنی؟ مهر را از او گرفتم و قول دادم که به سفارشش عمل کنم . مدتی از این موضوع گذشت. همانطور که حدس می زدیم عملیات کربلای ۵ شروع شد و من، هاشم و چند نفر از دوستان هم به عنوان آرپی جی زن عازم خط مقدم شدیم. روز دوم عملیات هاشم در حالی که آماده می شد تا گلوله آرپی جی را بطرف دشمن شلیک کند. مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به زمین افتاد. سریع خودم را به او رساندم. چهره هاش از درد سفید شده بود نفسش به سختی بالا می آمد. دست به پهلویش گذاشته بود تا جلوی جوی کوچک خونی را که آرام آرام بیرون می آمد بگیرد. وقتی به او رسیدم ، لبخند ضعیفی لبهای او را پوشاند و دستش را بطرفم دراز کرد: اکبر ، امانتی من … یادت نره … سرش را به سینه چسباندم، سعی داشتم دلداریش بدهم: -تو یک مردی ، مگر همینطور الکی می شود با یک ترکش از پیش ما بروی …. هنوز ۲ تانک دیگر از سهمیه تو مانده که باید شکارشان کنی. بلند شو پسر….. نگاهی به او کردم. در حالی که چشمانش را به آسمان دوخته بود با همان لبخند کم رنگ به دیدار یار شتافته بود… چند لحظه بعد امدادگران رسیدند، هاشم را به عقب بردند. من ماندم و خاطره نگاه مهربان و لبخند صمیمی هاشم. بعد از عملیات که با پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رسیده بود. چند روزی به عنوان مرخصی به بشرویه برگشتم . خانواده از دیدن من خیلی خوشحال شدند. در اولین ساعات ورودم مادر خبر آورد که چند نفر برای دیدنم آمده اند وقتی برای خوش آمدگویی به کوچه رفتم، در یک لحظه از دیدن کسانی که مقابلم ایستاده بودند خشکم زد. پدر و مادر پیر هاشم هر دو بی قرار و مضطرب ایستاده بودند و از من درباره هاشم می پرسیدند و اینکه چرا او مرخصی نیامده است؟ نمی توانستم دلشان را بشکنم و اصل خبر را بدهم . این بود که گفتم هاشم زخمی شده ، در بیمارستان بستری است. عرق سردی بر چهره هر دو نشست و ناامید به خانه برگشتند. عصر همان روز از بلندگوی مسجد اعلام شد که فردا پیکر پاک چند شهید تشیع خواهد شد و اولین نامی که خوانده شد نام شهید هاشم جباری بود. صبح روز بعد من در کنار هزاران نفر از مردمی که برای تشییع گلهای پرپرشان به خیابان آمده بودند ، از خیابان اصلی شهر به گلستان شهدا رفتم و هنگام دفن شهید ، امانتش را به خودش برگرداندم با یک دنیا حسرت که چرا من سعادت شهادت نصیبم نشد.»

شهید مرتبط با این خاطره: شهید هاشم‌ جباری‌
راوی: اکبر گنج بخش

نقل از سایت تاشهدا

اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

همچنین بررسی کنید
بستن
دکمه بازگشت به بالا